جان توجه بروی مهوش کرد


دل تمسک بزلف دلکش کرد

مهر رویش که آب آتش برد


خاک بر دست آب و آتش کرد

آنکه کارم چو طره برهم زد


همچو زلفم چرا مشوش کرد

ابرویش تا چه شد که پیوسته


بر مه و مشتری کمانکش کرد

هر خدنگی که غمزه اش بگشود


نسبتش دل بتیر آرش کرد

مردم دیده ام بخون جگر


صفحهٔ چهره را منقش کرد

روز خواجو بروی او خوش بود


خوش نبود آنکه رفت و شب خوش کرد